نراقى و درك زمان
نراقى و درك زمان
نراقى و درك زمان
نويسنده:مجتبى احمدى
طلوع آفتاب وجود او، بهنگام بود و در گاه نياز.
او، در روزگارى در اين ديار پرتو افكند، به هر كوى و كومهاى، هر دشت و دمنى نورافشاند كه شبهاى ديجور و ديرپاى ستم و نامردميها، روحها و جانها را فسرده و از تكاپو، به سكون كشانده بودند.
روزگار، روزگار هرج و مرج بود. حكومت و دولت با اقتدار و شوكتى بر پا نبود كه كارها را سامان دهد و مدار و محور قرار بگيرد.
داعيهداران، با دسته و گروهى از جيرهخواران ، اوباشان ، هرزگان ، هرزهدرايان ، هرزهانديشان ژاژخاى ، قد بر مىافراشتند، پس از يغماگريها، خونريزيها و در همكوباندن اراده مردمان، در بخشى و سرزمينى علم حكمروايى خويش را بر مىافراختند و دمادم با نيزهدارانشان رعب مىانگيختند و با گروه بدسگال ژاژخاى، زشتى و تباهى مىپراكندند.
در هر بخشى و ناحيهاى از اين ديار، كركسهايى به نام خان و شاهزاده، به دور از خوى و منش انسانى، مردمانى را در زير يوغ خود داشتند كه نه جسمها، جانها را مىميراندند و خاكسترشان را بر باد مىدادند.
پاييز جانها بود. جانها و روحها، بسان برگهاى خزانزده، از بلنداى جسمها فرو مىريختند و جسمهاى بىبرگوبار روح، اسير سرپنجه بادهاى بىرحم بنيان برافكن بودند.
از سرپنجه بادهاى پاييزى خون مىچكيد، بىرحمانه و خشماگين، از همه سوى مىتوفيدند و گردبادى هولانگيز بر مىانگيختند و آن هم، بىمحابا و بىباكانه، جامهاى بلورين را مىشكست و جسمهاى بهتزده و بىانگيزه را در بيابانهاى خشك و خموش رها مىساخت.
چه دهشتانگيز است، گورستان جانها. از هر سوى آن مرگ مىتوفد و از آسمان آن، مرگ مىبارد . مرگ در مرگستان جانها، با تمام وجود و اژدهاگون، دهان مىگشايد و هر موجود ذىروحى را به كام خود مىكشد.
چه ترسناك و هولافزاست، سرزمينى كه جسمهاى مردمان آن، فربه، از اين سوى به آن سوى مىروند، مىخورند و مىآشامند، همسر و همخوابه مىگزينند، زادوولد مىكنند، شادمانه مىزيند، در ميهمانيها و جشنها، شادمانه و سرخوشانه مىگويند و مىخندند، در درگيريها، نزاعها، كشمكشها، شركت مىجويند، عليه اين و آن قد بر مىافرازند، اما روح و جان فردافرد آنان، خمود و خموش، خسته و بال و پرشكسته، نااميد و افسرده، بىهيچ تكاپو و خيزشى، راه گورستان پيش گرفته است.
چه دلگزاست دشت خموشى كه روزگارى رويشگاه جانهاى آبديده، روحهاى شاداب و رخشان بوده؛ اما داس ستم، نه جسمها كه روحها را درويده و بيابان خشك و سوزانى، بىهيچ رويش و زايشى، به جاى نهاده است.
چه دلگير است سرزمين خوابگردان. مردمانى كه چشم دارند، اما زيباييها و جلوههاى آفرينش را نمىبينند، گوش دارند، اما سخن حق، فرياد ستمديدگان، آهو ناله زجركشيدگان و صفير شلاق ستم را بر بدن برهنگان زمين، نمىشنوند كه روح آنان از حق پويى و حقيقتبينى، بازمانده و در حجاب هزار توى گرفتار آمده است.
با اين روحهاى فرو مرده و جانهاى فسرده، نمىشود مشعلى افروخت، حركتى آفريد و خيزشى را سامان داد و بيرق دين و آيينى را برافراشت و از زندگى عزتمندانه و كرامت انسانى سخن گفت.
روح، بايد آسمانى شود و در آن رستاخيز پديد آيد و نشور، تا هم خود و هم كالبد خود را از پريشانى، مرگ سياه و ذليلانه در باتلاق و لجنزار زندگى برهاند.
روح، تا اوج نگيرد و به آسمانها بر نشود، درهاى آسمانها را به روى خود نگشايد و از انوار حق پرتو نگيرد، در چشمههاى حياتبخش آسمانى، تن نشويد و زنگارهاى خود را نزدايد، نمىتواند در ميدان كارزار، با ديو و دد، درافتد.
حيات روح، در گرو نبرد جانانه با ناپاكيها و پلشتيهاست. زشتيها و ناپاكيها، همهگاه، با او در ستيز و نبردند و به سوى او لجن مىپراكنند، تا او را از عرصه بتارانند. رمز ماندگارى او در اين ميدان مرگ و زندگى، پاكى و زلالى است. وقتى پاك بماند و زلال و جارى، هر زشتى را مى شويد و هر ناپاكى را از دامن زندگى مىسترد.
روح، بايد با توان و هيمنه و شكوه، بر اهريمنهاى زشت روى، كه سياهى مىگسترانند، چيره شود و زمين و ساحت زندگى خود را از آنها پاك سازد.
نياز هميشگى و دمادم روح است كه از آفتاب پرتو بگيرد، تا شب بر او نتازد. با خورشيد همراه و همگام باشد و در روشنايى آن راه بپويد، تا سياهى و تاريكى بر او چيره نگردد .
روح، تا با براق روشنايى بر ظلمت نتازد و با شمشير آبديده و رخشان، تاريكى را از خود نتاراند، نمىتواند به دنياى روشن خورشيد وارد شود و از نسيم دلگشا و روحافزاى بهشت جانها بهره برد كه ظلمت او را در كام مخوف و بويناك خود فرو مىبرد.
روح آسمانى و ملكوتى است، با براق تن، گام در عرصه دنيا گذارده، تا توشه برگيرد و خود را كمال بخشد و بال و پر پرواز گيرد و به آشيان خود برگردد. حال اگر مركب تن با سوار پرتكاپو و شورانگيز خود همراهى نكند و به چرا سرگرم شود و به خواست سوار خود گردن ننهد و سر از آخور بيرون نياورد و بين آخور و مزبله در رفت و آمد باشد و هر سبزهزارى را ببيند، بلهوسانه به آن سوى بتازد و همنوا با مرغ باغ ملكوت، كه چند روزى نغمهسراى باغ اوست، نغمه نسرايد، از نوا و پرواز مىافتد و طعمه كركسها مىشود.
كسانى كه در برابر ديوان و ددان زانوزده و به دريوزگى، اين در و آن در را دقالباب كرده و زبونانه، بر آستان اين و آن، سرساييدهاند، تا راحتتر زندگى را بگذرانند و جسم خود را از گرما و سرما، رنج و درد، آوارگى و بىخانمانى، برهنگى و گرسنگى برهانند و چند روز دنياى دنى را شادمانه و سرخوشانه، سپرى كنند، روح و جانشان را، پيش از آن كه با تن به چاه ژرف و عمق ناپيداى زبونى و پستى، سرنگون گردند، به زنجير بسته و آن را از بالندگى، افقگشايى، سپيدهآفرينى ، ميداندارى و دامنگسترى، بازداشته و نگذاشتهاند به بام بلند معنى بالا رود، تا به هر چه پستى و رذلى است، پشت پا زند.
روحهاى ناپروريده، صيقل ناديده و گردافشانى نشده و بيمار، در كالبدها و جسمهاى فربه، گرفتار به چرب و شيرين دنيا، فرو رفته در مردابهاى بويناك عالمخاكى، فاجعهآميزند.
اينها از اشراقات ربانى و نفحات رحمانى بىبهرهاند. چون بىبهرهاند، با شتاب به سوى وادى ظلمت در سيرند و آن به آن، از دنياى روشن و راههاى پرمشعل و نشان، دور مىشوند و به درههاى ترسناك و هولانگيز نزديك مىشوند.
خداوند جان آفرين، براى روشنايى جانها، مشعلهايى افروخته است، در همهجا و در همه آفاق .
جان، به هر سو بنگرد، مشعلى افروخته خواهد ديد و نشانى افراشته.
جان، اين مقدسترين، والاترين و با شكوهترين آفريده خداوند، هميشه و همهگاه، در هالهاى از نور در حركت است.
هيچجانى، بىهاله نيست، مگر خود هاله را بر درد و گام در ظلمت گذارد.
خداوند، آن به آن، جان فردا فرد انسانها را در خنكاى نسيم و نفحه رحمانى خود، حيات نوين مىبخشد، مگر جانى كه براثر آلودگى، از اين فيض ربانى بىبهره ماند و گرفتار بادهاى صرصر گردد.
خداوند كه جان را آفريد، در هر دشت و هامون، در هر تپه ما هور، در هر كوه و كوهسار، در هر دشت خشك و خموش، براى آن چشمهاى گوارا آفريد، تا سبوى تشنه خويش را از آنها لبالب سازد و راه جانان پيش گيرد، مگر جانى كه چشمه چشمش خشكيده باشد و به چشمههاى زندگىبخش راه نيابد و تشنگى جانش را بگيرد.
ملااحمد نراقى، از اين مشعلها بود كه خداوند جانش را افروخت و در برههاى تاريك و هراسانگيز، فرا راه مردمان اينديار افراخت.
ملا احمد نراقى، از اوان حركت در جاده زندگى، روح و جانش، در دژ و حصارى استوار، از هر گزندى به دور ماند و پاك و بىآلايش، در گلستانى خوش و خرم باليد و دامنگسترد.
پدر باروبان اين بارو بود و باغبان سختكوش و چيره دست اين باغ و گلآراى خوش ذوق و سليقه اين گلستان.
او، براى تربيت و پرورش روحها، باغى دلگشا، با گوناگون گلها و ميوهها آراست و با دقت و حوصله و پشتكار، علف هرزهاى آن را وجين كرد و خارهاى آزاردهنده را از بيخ و بن بركند .
او، در اين بوستان دلفروز، رواقهايى بنا كرد و هر رواقى را با گلها و درختهاى ميوهاى كه در چشمانداز آن بود، نامى نهاد و بر آستان بلند آنها، نام جامعالسعادات را بر روى زبرجدى زيبا نقش كرد.
به اين نيز بسنده نكرد. با بيانى دلنشين و آهنگى خوش، اما بيدارگر و پرهيز دهنده، علفهرزها و خارها را به او نماياند و خطر يكيك آنها را گوشزد كرد.
به او يادآور شد: هيچگلى بىخار نمىشود. براى رسيدن به گلهاى سكرآور نيكبختى و ميوههاى آرامبخش آلام، بايد خارها را ريشه كن ساخت و علف هرزها، و پيچكهاى سمج را وجين كرد .
با كار آزمودگى تمام، او را به گوناگون هنگامهها و معركهها، وارد مىساخت، تا روح و روانش آبديده شود و با توفانهاى سهمگين رويارويش مىساخت، تا روح و روانش به ايستادگى و پايمردى، خو بگيرد و براى دستو پنجه نرم كردن با دشواريهاى توانفرسا آمادگى بيابد .
در حقيقت جامعالسعادات ، بوته ذوب بود. پسر را در آن مىگداخت، سپس بسان آهن تفته به روى سندان مىگذاشت و با پتك مىكوبيد، تا يارايى و برايى يابد و براى روزگار سخت هولانگيز كه در پيش داشت و در طالع او مىديد، مهيا گردد.
اين رسالت بزرگ كه تربيت و پرورش روح بزرگ بود، پايان پذيرفت و پدر بيرق حق را در بحرانىترين و غبارانگيزترين روزگار، به دست پسر سپرد و چشم از جهان فرو بست.
ملااحمد، وقتى ايران را تار و پود گسسته ديد و دريافت كه اين گسستگى از بىمدارى است، به انديشه چاره افتاد. از نبوغ، دانش و تجربه خود بهره برد و طرحى دقيق، بر اساس معارف بلند اسلامى شيعى پىريخت و آن ولايت مطلقه فقيه بود.
اين انديشه والا و بلند كه از چشمهسار ولايت پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و ائمه اطهار (علیهم السلام) سرچشمه مىگرفت، محور و مدار و انگيزاننده خيزشها و حركتها شيعى بود و اصلى شناخته شده و مورد پذيرش، اما نراقى به آن سامانى نوين بخشيد و در بوته انديشه خود، تمام زواياى آن را دقيق و باريكانديشانه به نقد و بررسى گذاشت و هرم حكومت ولايى را به زيباترين روى، نگارگرى كرد و با گوناگون دليلها، به برهانى كردن اين كه بايد در رأس اين هرم، فقيه زمانشناس، تقواپيشه، شجاع، تدبيرگر و سياستمدار آگاه و تيزنگر باشد، پرداخت.
او، باور راسخ داشت كه هركسى به جز فقيه جامع و همهسونگر در رأس مخروط حكومت باشد، حكومت، ناشايست و غاصبانه خواهد بود.
در اين انديشه، انسان كامل هسته مركزى حركت است و جلودار مردم. او، هم به بست و گشاد كارها مىپردازد، امور جارى را سامان مىدهد، در گسترش امنيت به تلاش بر مىخيزد، زمينه را براى بهينهسازى اقتصاد فراهم مىآورد ، دانش و دانايى و بينش را مىگستراند، با جهل و خرافه به مبارزه بر مىخيزد، مرزها را استوار مىسازد، روابط بينالمللى را برابر معيارهاى شرع و خرد سازمان مىدهد، اقامه عدل و قسط مىكند، نسيم مهر و مهروزى را بر هر كوى و برزن مىوزاند، ريشه ستم و بيداد را مىسوزاند و هم روحها و جانها را مىپروراند، اوج مىدهد و از خمودى و خستگى مىرهاند.
انسان كامل در اين انديشه، كه در برجوباروى جامعه قرار مىگيرد، افزون بر نگاههاى تيز و هوشيارانهاى كه به بيرون جامعهاش دارد كه دشمن يورش نياورد و روزنهاى نيابد و به درون دژ راهيابد، درون را نيز، همهگاه رصد مىكند كه روحهاى والا، شاداب، پرتكاپو، سالم، آسمانى و ملكوتى، دچار آفت و بيمارى نشوند.
اين انديشه و آن روح سالم و تربيت شده، نراقى را بر مىانگيزاند كه شبان و روزان، گاه و بىگاه، براى رسيدن به چنين جامعه آرمانى و مدينةالنبى به تلاش و تكاپو بپردازد و شجاعاته و بىباكانه، گام در راههاى بىرهرو بگذارد و تمام دشواريهاى را به جان بخرد كه كارنامه درخشان او، كه صفحهاى از آن را پيش روى داريد، نشانگر اين معناست.
نراقى، با درسى كه از مكتب جان پرور پدر گرفته بود و دانش و تجربه خود او نيز، چنين راهش مىنمودند كه شالوده ريزى مدينه ولايى، بدون روحهاى آسمانى و جانهاى شعلهور كه بسان تندر بر شب و شبآفرينان، بخروشند و روشنايى بيافرينند، ممكن نيست.
از اين روى، به تلاش سخت توانفرسا دستزد و بوته ذوبى را كه پدر براى آبديده شدن او ساخته بود، برابر روح و روان و توان مردم زمان خود، بازسازى كرد، تا روحهاى زنگارزده و از كارآيى افتاده را بگدارد و صيقل دهد و براى پنجهافكندن با روزگار ستمآلود و جانكاه و برافراشتن بيرق نظام ولايى، مهيا سازد.
او، برنامه و طرح خود را براى تربيت روحها و بردن آنها به سرچشمههاى روشن، نردبان سعادت نامگذاشت.
او، براى رسيدن به قلههاى بلند عزت و بنيانگذارى جامعه ولايى، با زبانى شيرين و آهنگى نرم و گوشنواز، نغمههاىآسمانى خود را مىسرود و مردمان روح خسته و بيمار را به پيمودن پلههاى سعادت و فرارفتن به بام مقدس و والاى رستگارى فرا مىخواند.
اين نردبان بلند و مقدس و افراشته به بام رستگارى، انسان را راهنمايى مىكند كه چگونه روح خويش را پله پله بالا برد و در هر پلهاى چه سان زشتيها را فرو ريزد، بار خويش را سبك كند و توان نو برگيرد، تا بتواند به پله بالاتر گام بگذارد، تا كم كم، به آخرين پله برسد و نسيم رستگارى ، روح او را سرمست كند و در سكر ابدى و سرمدى فرو برد.
اين حركت بزرگ و آسمانى او، در جنگ دوم ايران و روس خود را نماياند و شگفت جلوهگرى كرد و جانها و روحهايى را برانگيزاند كه از لاك تن به در آيند و حماسهاى با شكوه بيافرينند .
او، گرچه مجال نيافت انديشه بنيادين خود را پياده كند و به يارى روحهاى شعلهور و ساخته شده در كارگاه معراجالسعاده، دستگاه ستم را برچيند و ستمپيشگان و حاكمان ناكارامد و بىتدبير را از ساحت اين ديار بروبد و خود سرخوشانه به تماشاى شكوهآفرينى روحپرورى و انديشه ناب و والايش بنشيند؛ اما شكر خداى را كه پس از سالها، امام خمينى توفيق يافت، با همين دو بال، در آسمان اين ديار به پرواز درآيد و رستاخيزى برزگ بيافريند.
امام، معمار توانا و چيرهدست و با ذوق روحها بود. روحها و جانهاى با شكوهى ساخت و در جاى جاى اين ديار افراشت و آنگاه انديشه ولايى خود را بر آنها وزاند ، آن چنان كه ديديد و ديديم ، زير و زبر كرد و بنياد نوينى پىريخت.
منبع: www.naraqi.com
او، در روزگارى در اين ديار پرتو افكند، به هر كوى و كومهاى، هر دشت و دمنى نورافشاند كه شبهاى ديجور و ديرپاى ستم و نامردميها، روحها و جانها را فسرده و از تكاپو، به سكون كشانده بودند.
روزگار، روزگار هرج و مرج بود. حكومت و دولت با اقتدار و شوكتى بر پا نبود كه كارها را سامان دهد و مدار و محور قرار بگيرد.
داعيهداران، با دسته و گروهى از جيرهخواران ، اوباشان ، هرزگان ، هرزهدرايان ، هرزهانديشان ژاژخاى ، قد بر مىافراشتند، پس از يغماگريها، خونريزيها و در همكوباندن اراده مردمان، در بخشى و سرزمينى علم حكمروايى خويش را بر مىافراختند و دمادم با نيزهدارانشان رعب مىانگيختند و با گروه بدسگال ژاژخاى، زشتى و تباهى مىپراكندند.
در هر بخشى و ناحيهاى از اين ديار، كركسهايى به نام خان و شاهزاده، به دور از خوى و منش انسانى، مردمانى را در زير يوغ خود داشتند كه نه جسمها، جانها را مىميراندند و خاكسترشان را بر باد مىدادند.
پاييز جانها بود. جانها و روحها، بسان برگهاى خزانزده، از بلنداى جسمها فرو مىريختند و جسمهاى بىبرگوبار روح، اسير سرپنجه بادهاى بىرحم بنيان برافكن بودند.
از سرپنجه بادهاى پاييزى خون مىچكيد، بىرحمانه و خشماگين، از همه سوى مىتوفيدند و گردبادى هولانگيز بر مىانگيختند و آن هم، بىمحابا و بىباكانه، جامهاى بلورين را مىشكست و جسمهاى بهتزده و بىانگيزه را در بيابانهاى خشك و خموش رها مىساخت.
چه دهشتانگيز است، گورستان جانها. از هر سوى آن مرگ مىتوفد و از آسمان آن، مرگ مىبارد . مرگ در مرگستان جانها، با تمام وجود و اژدهاگون، دهان مىگشايد و هر موجود ذىروحى را به كام خود مىكشد.
چه ترسناك و هولافزاست، سرزمينى كه جسمهاى مردمان آن، فربه، از اين سوى به آن سوى مىروند، مىخورند و مىآشامند، همسر و همخوابه مىگزينند، زادوولد مىكنند، شادمانه مىزيند، در ميهمانيها و جشنها، شادمانه و سرخوشانه مىگويند و مىخندند، در درگيريها، نزاعها، كشمكشها، شركت مىجويند، عليه اين و آن قد بر مىافرازند، اما روح و جان فردافرد آنان، خمود و خموش، خسته و بال و پرشكسته، نااميد و افسرده، بىهيچ تكاپو و خيزشى، راه گورستان پيش گرفته است.
چه دلگزاست دشت خموشى كه روزگارى رويشگاه جانهاى آبديده، روحهاى شاداب و رخشان بوده؛ اما داس ستم، نه جسمها كه روحها را درويده و بيابان خشك و سوزانى، بىهيچ رويش و زايشى، به جاى نهاده است.
چه دلگير است سرزمين خوابگردان. مردمانى كه چشم دارند، اما زيباييها و جلوههاى آفرينش را نمىبينند، گوش دارند، اما سخن حق، فرياد ستمديدگان، آهو ناله زجركشيدگان و صفير شلاق ستم را بر بدن برهنگان زمين، نمىشنوند كه روح آنان از حق پويى و حقيقتبينى، بازمانده و در حجاب هزار توى گرفتار آمده است.
با اين روحهاى فرو مرده و جانهاى فسرده، نمىشود مشعلى افروخت، حركتى آفريد و خيزشى را سامان داد و بيرق دين و آيينى را برافراشت و از زندگى عزتمندانه و كرامت انسانى سخن گفت.
روح، بايد آسمانى شود و در آن رستاخيز پديد آيد و نشور، تا هم خود و هم كالبد خود را از پريشانى، مرگ سياه و ذليلانه در باتلاق و لجنزار زندگى برهاند.
روح، تا اوج نگيرد و به آسمانها بر نشود، درهاى آسمانها را به روى خود نگشايد و از انوار حق پرتو نگيرد، در چشمههاى حياتبخش آسمانى، تن نشويد و زنگارهاى خود را نزدايد، نمىتواند در ميدان كارزار، با ديو و دد، درافتد.
حيات روح، در گرو نبرد جانانه با ناپاكيها و پلشتيهاست. زشتيها و ناپاكيها، همهگاه، با او در ستيز و نبردند و به سوى او لجن مىپراكنند، تا او را از عرصه بتارانند. رمز ماندگارى او در اين ميدان مرگ و زندگى، پاكى و زلالى است. وقتى پاك بماند و زلال و جارى، هر زشتى را مى شويد و هر ناپاكى را از دامن زندگى مىسترد.
روح، بايد با توان و هيمنه و شكوه، بر اهريمنهاى زشت روى، كه سياهى مىگسترانند، چيره شود و زمين و ساحت زندگى خود را از آنها پاك سازد.
نياز هميشگى و دمادم روح است كه از آفتاب پرتو بگيرد، تا شب بر او نتازد. با خورشيد همراه و همگام باشد و در روشنايى آن راه بپويد، تا سياهى و تاريكى بر او چيره نگردد .
روح، تا با براق روشنايى بر ظلمت نتازد و با شمشير آبديده و رخشان، تاريكى را از خود نتاراند، نمىتواند به دنياى روشن خورشيد وارد شود و از نسيم دلگشا و روحافزاى بهشت جانها بهره برد كه ظلمت او را در كام مخوف و بويناك خود فرو مىبرد.
روح آسمانى و ملكوتى است، با براق تن، گام در عرصه دنيا گذارده، تا توشه برگيرد و خود را كمال بخشد و بال و پر پرواز گيرد و به آشيان خود برگردد. حال اگر مركب تن با سوار پرتكاپو و شورانگيز خود همراهى نكند و به چرا سرگرم شود و به خواست سوار خود گردن ننهد و سر از آخور بيرون نياورد و بين آخور و مزبله در رفت و آمد باشد و هر سبزهزارى را ببيند، بلهوسانه به آن سوى بتازد و همنوا با مرغ باغ ملكوت، كه چند روزى نغمهسراى باغ اوست، نغمه نسرايد، از نوا و پرواز مىافتد و طعمه كركسها مىشود.
كسانى كه در برابر ديوان و ددان زانوزده و به دريوزگى، اين در و آن در را دقالباب كرده و زبونانه، بر آستان اين و آن، سرساييدهاند، تا راحتتر زندگى را بگذرانند و جسم خود را از گرما و سرما، رنج و درد، آوارگى و بىخانمانى، برهنگى و گرسنگى برهانند و چند روز دنياى دنى را شادمانه و سرخوشانه، سپرى كنند، روح و جانشان را، پيش از آن كه با تن به چاه ژرف و عمق ناپيداى زبونى و پستى، سرنگون گردند، به زنجير بسته و آن را از بالندگى، افقگشايى، سپيدهآفرينى ، ميداندارى و دامنگسترى، بازداشته و نگذاشتهاند به بام بلند معنى بالا رود، تا به هر چه پستى و رذلى است، پشت پا زند.
روحهاى ناپروريده، صيقل ناديده و گردافشانى نشده و بيمار، در كالبدها و جسمهاى فربه، گرفتار به چرب و شيرين دنيا، فرو رفته در مردابهاى بويناك عالمخاكى، فاجعهآميزند.
اينها از اشراقات ربانى و نفحات رحمانى بىبهرهاند. چون بىبهرهاند، با شتاب به سوى وادى ظلمت در سيرند و آن به آن، از دنياى روشن و راههاى پرمشعل و نشان، دور مىشوند و به درههاى ترسناك و هولانگيز نزديك مىشوند.
خداوند جان آفرين، براى روشنايى جانها، مشعلهايى افروخته است، در همهجا و در همه آفاق .
جان، به هر سو بنگرد، مشعلى افروخته خواهد ديد و نشانى افراشته.
جان، اين مقدسترين، والاترين و با شكوهترين آفريده خداوند، هميشه و همهگاه، در هالهاى از نور در حركت است.
هيچجانى، بىهاله نيست، مگر خود هاله را بر درد و گام در ظلمت گذارد.
خداوند، آن به آن، جان فردا فرد انسانها را در خنكاى نسيم و نفحه رحمانى خود، حيات نوين مىبخشد، مگر جانى كه براثر آلودگى، از اين فيض ربانى بىبهره ماند و گرفتار بادهاى صرصر گردد.
خداوند كه جان را آفريد، در هر دشت و هامون، در هر تپه ما هور، در هر كوه و كوهسار، در هر دشت خشك و خموش، براى آن چشمهاى گوارا آفريد، تا سبوى تشنه خويش را از آنها لبالب سازد و راه جانان پيش گيرد، مگر جانى كه چشمه چشمش خشكيده باشد و به چشمههاى زندگىبخش راه نيابد و تشنگى جانش را بگيرد.
ملااحمد نراقى، از اين مشعلها بود كه خداوند جانش را افروخت و در برههاى تاريك و هراسانگيز، فرا راه مردمان اينديار افراخت.
ملا احمد نراقى، از اوان حركت در جاده زندگى، روح و جانش، در دژ و حصارى استوار، از هر گزندى به دور ماند و پاك و بىآلايش، در گلستانى خوش و خرم باليد و دامنگسترد.
پدر باروبان اين بارو بود و باغبان سختكوش و چيره دست اين باغ و گلآراى خوش ذوق و سليقه اين گلستان.
او، براى تربيت و پرورش روحها، باغى دلگشا، با گوناگون گلها و ميوهها آراست و با دقت و حوصله و پشتكار، علف هرزهاى آن را وجين كرد و خارهاى آزاردهنده را از بيخ و بن بركند .
او، در اين بوستان دلفروز، رواقهايى بنا كرد و هر رواقى را با گلها و درختهاى ميوهاى كه در چشمانداز آن بود، نامى نهاد و بر آستان بلند آنها، نام جامعالسعادات را بر روى زبرجدى زيبا نقش كرد.
به اين نيز بسنده نكرد. با بيانى دلنشين و آهنگى خوش، اما بيدارگر و پرهيز دهنده، علفهرزها و خارها را به او نماياند و خطر يكيك آنها را گوشزد كرد.
به او يادآور شد: هيچگلى بىخار نمىشود. براى رسيدن به گلهاى سكرآور نيكبختى و ميوههاى آرامبخش آلام، بايد خارها را ريشه كن ساخت و علف هرزها، و پيچكهاى سمج را وجين كرد .
با كار آزمودگى تمام، او را به گوناگون هنگامهها و معركهها، وارد مىساخت، تا روح و روانش آبديده شود و با توفانهاى سهمگين رويارويش مىساخت، تا روح و روانش به ايستادگى و پايمردى، خو بگيرد و براى دستو پنجه نرم كردن با دشواريهاى توانفرسا آمادگى بيابد .
در حقيقت جامعالسعادات ، بوته ذوب بود. پسر را در آن مىگداخت، سپس بسان آهن تفته به روى سندان مىگذاشت و با پتك مىكوبيد، تا يارايى و برايى يابد و براى روزگار سخت هولانگيز كه در پيش داشت و در طالع او مىديد، مهيا گردد.
اين رسالت بزرگ كه تربيت و پرورش روح بزرگ بود، پايان پذيرفت و پدر بيرق حق را در بحرانىترين و غبارانگيزترين روزگار، به دست پسر سپرد و چشم از جهان فرو بست.
ملااحمد، وقتى ايران را تار و پود گسسته ديد و دريافت كه اين گسستگى از بىمدارى است، به انديشه چاره افتاد. از نبوغ، دانش و تجربه خود بهره برد و طرحى دقيق، بر اساس معارف بلند اسلامى شيعى پىريخت و آن ولايت مطلقه فقيه بود.
اين انديشه والا و بلند كه از چشمهسار ولايت پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و ائمه اطهار (علیهم السلام) سرچشمه مىگرفت، محور و مدار و انگيزاننده خيزشها و حركتها شيعى بود و اصلى شناخته شده و مورد پذيرش، اما نراقى به آن سامانى نوين بخشيد و در بوته انديشه خود، تمام زواياى آن را دقيق و باريكانديشانه به نقد و بررسى گذاشت و هرم حكومت ولايى را به زيباترين روى، نگارگرى كرد و با گوناگون دليلها، به برهانى كردن اين كه بايد در رأس اين هرم، فقيه زمانشناس، تقواپيشه، شجاع، تدبيرگر و سياستمدار آگاه و تيزنگر باشد، پرداخت.
او، باور راسخ داشت كه هركسى به جز فقيه جامع و همهسونگر در رأس مخروط حكومت باشد، حكومت، ناشايست و غاصبانه خواهد بود.
در اين انديشه، انسان كامل هسته مركزى حركت است و جلودار مردم. او، هم به بست و گشاد كارها مىپردازد، امور جارى را سامان مىدهد، در گسترش امنيت به تلاش بر مىخيزد، زمينه را براى بهينهسازى اقتصاد فراهم مىآورد ، دانش و دانايى و بينش را مىگستراند، با جهل و خرافه به مبارزه بر مىخيزد، مرزها را استوار مىسازد، روابط بينالمللى را برابر معيارهاى شرع و خرد سازمان مىدهد، اقامه عدل و قسط مىكند، نسيم مهر و مهروزى را بر هر كوى و برزن مىوزاند، ريشه ستم و بيداد را مىسوزاند و هم روحها و جانها را مىپروراند، اوج مىدهد و از خمودى و خستگى مىرهاند.
انسان كامل در اين انديشه، كه در برجوباروى جامعه قرار مىگيرد، افزون بر نگاههاى تيز و هوشيارانهاى كه به بيرون جامعهاش دارد كه دشمن يورش نياورد و روزنهاى نيابد و به درون دژ راهيابد، درون را نيز، همهگاه رصد مىكند كه روحهاى والا، شاداب، پرتكاپو، سالم، آسمانى و ملكوتى، دچار آفت و بيمارى نشوند.
اين انديشه و آن روح سالم و تربيت شده، نراقى را بر مىانگيزاند كه شبان و روزان، گاه و بىگاه، براى رسيدن به چنين جامعه آرمانى و مدينةالنبى به تلاش و تكاپو بپردازد و شجاعاته و بىباكانه، گام در راههاى بىرهرو بگذارد و تمام دشواريهاى را به جان بخرد كه كارنامه درخشان او، كه صفحهاى از آن را پيش روى داريد، نشانگر اين معناست.
نراقى، با درسى كه از مكتب جان پرور پدر گرفته بود و دانش و تجربه خود او نيز، چنين راهش مىنمودند كه شالوده ريزى مدينه ولايى، بدون روحهاى آسمانى و جانهاى شعلهور كه بسان تندر بر شب و شبآفرينان، بخروشند و روشنايى بيافرينند، ممكن نيست.
از اين روى، به تلاش سخت توانفرسا دستزد و بوته ذوبى را كه پدر براى آبديده شدن او ساخته بود، برابر روح و روان و توان مردم زمان خود، بازسازى كرد، تا روحهاى زنگارزده و از كارآيى افتاده را بگدارد و صيقل دهد و براى پنجهافكندن با روزگار ستمآلود و جانكاه و برافراشتن بيرق نظام ولايى، مهيا سازد.
او، برنامه و طرح خود را براى تربيت روحها و بردن آنها به سرچشمههاى روشن، نردبان سعادت نامگذاشت.
او، براى رسيدن به قلههاى بلند عزت و بنيانگذارى جامعه ولايى، با زبانى شيرين و آهنگى نرم و گوشنواز، نغمههاىآسمانى خود را مىسرود و مردمان روح خسته و بيمار را به پيمودن پلههاى سعادت و فرارفتن به بام مقدس و والاى رستگارى فرا مىخواند.
اين نردبان بلند و مقدس و افراشته به بام رستگارى، انسان را راهنمايى مىكند كه چگونه روح خويش را پله پله بالا برد و در هر پلهاى چه سان زشتيها را فرو ريزد، بار خويش را سبك كند و توان نو برگيرد، تا بتواند به پله بالاتر گام بگذارد، تا كم كم، به آخرين پله برسد و نسيم رستگارى ، روح او را سرمست كند و در سكر ابدى و سرمدى فرو برد.
اين حركت بزرگ و آسمانى او، در جنگ دوم ايران و روس خود را نماياند و شگفت جلوهگرى كرد و جانها و روحهايى را برانگيزاند كه از لاك تن به در آيند و حماسهاى با شكوه بيافرينند .
او، گرچه مجال نيافت انديشه بنيادين خود را پياده كند و به يارى روحهاى شعلهور و ساخته شده در كارگاه معراجالسعاده، دستگاه ستم را برچيند و ستمپيشگان و حاكمان ناكارامد و بىتدبير را از ساحت اين ديار بروبد و خود سرخوشانه به تماشاى شكوهآفرينى روحپرورى و انديشه ناب و والايش بنشيند؛ اما شكر خداى را كه پس از سالها، امام خمينى توفيق يافت، با همين دو بال، در آسمان اين ديار به پرواز درآيد و رستاخيزى برزگ بيافريند.
امام، معمار توانا و چيرهدست و با ذوق روحها بود. روحها و جانهاى با شكوهى ساخت و در جاى جاى اين ديار افراشت و آنگاه انديشه ولايى خود را بر آنها وزاند ، آن چنان كه ديديد و ديديم ، زير و زبر كرد و بنياد نوينى پىريخت.
منبع: www.naraqi.com
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}